ღ رویای عشق ღ

در نزن که بازه در / واسه حرفای تازه تر × سوار کلمات بشیم کم کم / اگه پایه ای بشین ترکم × دربست بریم به مقصد / پس حرکت به زیر این خط

سلام سلام سلام....

من برگشتم...

اما دیگه اینجا آپ نمیکنم...

آدرس وب جدیدم: e$g.lxb.ir

بـــــــــــــــــــــدو بیـــــــــــــــــــــــــا

 


+نوشته شده در چهار شنبه 6 دی 1398برچسب:,ساعت13:31توسط alone pearl | |

خداحافظ تا اطلاع ثانوی....(به کوری چشم بعضی دوست نماها)

راستی مهسان کار خوبی کردی بهشون محل نذاشتی....حالا خوب چشم غره رفتی بهشون یا نه؟؟! سعی کن دیگه نری اونورا...تو رو میبینن یاد من میافتن....دوستش دوباره اس داده بود...حوصلشو ندارم...ناراحت نشیا ولی ظاهرش بچه مثبت، باتنن خیلی آدم عوضیه...پسره ی..... حالم ازش بهم میخوره....فکرکنم به پدرامم اون شمارمو داده بود....

....................................................

تو چندروز اخیر کسی با صبا حرف نزده؟؟؟؟؟!!!! حرفاش راسته؟؟؟!! تورو خدا یکی به من بگه صبا سرش جایی خورده یا قصد خر کردنه منو داره؟؟؟!!! وای صبـــــــــا اون روز مغزم تازه آروم شده بود...آخه من موندم اسم پیدا نکردی بگی؟؟!! م....!!! مخچه نازنینمو حسابی آشفته کردی!!... ولی خداییش اگه راس باشه از این به بعد تا هروقت که باهم همکلاسیم تو همه ی امتحانا ساپورتت میکنم!!! حتی اگه رشته انسانی بیارن مدرسمون و تو بعضیبا اونو بردارین منم میام...!!!....حتما میگی اگه راس باشه دیگه نمیشه هم کلاسی باشیم...اما باید یگم هرچی بخوای و در توانم باشه بهت میگه اگه خالی نبسته باشی....واسم خیلی مهمه...شاید کلاسور نارنجیمو که خیلیا دوس دارن بدونن توش چه خبره دادم خوندی...!!!! فقط ثابت کن راسه.....

................................

منتظر جواباتون هستم مخصوصا صبا و مهسان......!!!

 

                                   آشغ دلشکسته و تنهای تنها (مُهَدِّسِ....)

 

+نوشته شده در جمعه 23 تير 1398برچسب:,ساعت15:44توسط alone pearl | |

سلام.....

خیلی میسی از نظراتون....ولی چرا هیچکی جواب سوالارو نداده؟؟؟؟؟!!!!!!

............................................

یه خواهش:

دو روز پیش داشتم با سید خانم (فائزه!) اس ام اس بازی میکردم..... پرسید داستانت راسته؟؟ مثل همیشه گفتم تو چی فکر میکنی؟؟ باورتون نمیشه چی گفت......

گفت "دروغه چون گفتی قراره با عشقت وب بزنی با اینکه من قرار نیست با تو وب بزنم"

حالا خواهش من اینه که کسایی که فائزه رو میشناسن و سَروسِری باهاش دارن ازش بخوان منو زایه نکنه بیاد وب بزنیم.....!!!

.............................................

به نظرایی که جواب داشتن جواب دادم....بخونید.....

راستی زهرا کامنت اولت خیلی یه جوری بود.... منظورتو نفهمیدم!!!! B رو از کجا آوردی؟؟؟؟؟؟!! هین روزا عکسشم میذارم....فشار نیار قضیه چهارشنبه رو نمیدونی.... نمیدونستم دوس داری.....!!!

................................................

قسمت بعدی رو پنجشنبه صبح میذارم....

+نوشته شده در شنبه 10 تير 1391برچسب:,ساعت11:3توسط alone pearl | |

کجا کجا؟؟!! سرتوانداختی پایین داری میری بخونی؟؟؟؟؟!!!

اگه پست قبلی رو خوندی برووو..... اگه نه اول اونو بخون بعد بیا.....

cover

چند روزی میشه که تو راه مدرسه تا خونه هر روز  یه پسره با ماشین میفته دنبالمون و فقط به من گیر میده سوارشم!  فاصله خونه تا مدرسمون زیاد نیست و منودوتا از دوستام همیشه پیاده برمی گردیم.  پسره دوستِ  پسر داییم، فرشیده و گاهی اونم باهاش میاد. ازفرشید خیلی بدم میاد، روزایی که باهمن، وجود فرشید و بهونه میکنم و سوار نمیشم. خودش از یه طرف از یه طرف زن داییم (مامان فرشید) هر دوسه روز یه بار میاد خونمون، خواستگاری من واسه فرشید! اعصابمو خرد میکنه، مامان بابامم هیچی بهش نمیگن،  اَه!!!

خلاصه تا حالا هیچ وقت سوارماشینش نشدم، هرروز به یه بهونه. چند روز پیش، فهمیدم علاوه بر اینکه دوست اون عوضیه، پسرعمومم هست! ما با عموم اینا خیلی رابطه نداریم و واسه همینم همدیگه رو نمیشناسیم و من هنوز نمیدونم اسمش چیه.

دیروز وقتی بهش فهموندم دخترعموشم، پاشو گذاشت رو گاز و ده برو که رفتی! از رفتارش خیلی تعجب کردم. خطاب به دوستام گفتم:«حیف شد نه؟ فردا دیگه نمیاد.»

نیلوفر زود گفت:« بله دیگه یه ماه! واسه پسر مردم ناز کنی همین میشه، روز اول گفتم بیا بریم سوار شیم، پسر خوشگلیه، گوش نکردی، اینم عاقبتش!»

صبا گفت:« نه هستی جون به حرف این دیوونه گوش نده، ولش کن بابا، همون بهتر که باهاش دوست نشدی، چه معنی داره مارو بذاری بری با اون بگردی.... .»

تابرسیم خونه مخمو خوردن. یکی میگفت کاش دوست میشدی، اون یکی میگفت کار درستی کردی که دوست نشدی. نمیدونم دوست شدن یا نشدن من با اون چه ربطی به این دوتا داشت که اِن قدر حرص میخوردن. اما هیچ وقت حرفای صبا رو یادم نمیره، اون روز بود که فهمیدم بهترین دوسمه و خوبی منو میخواد نه مثل نیلو..... .

حالا از این حرفا که بگذریم، اتفاق جالب این بود که امروز تا پامو ازمدرسه گذاشتم بیرون دیدم اون طرف کوچه واستاده کنارماشینش! تا منو دید یه چشمک زد.....

ax


ادامه مطلب

+نوشته شده در چهار شنبه 7 تير 1391برچسب:داستان,داستان عاشقانه,عشق ابدی,ساعت11:43توسط alone pearl | |

سلام بروبچه ها....!!!

خوفین؟؟؟؟

امروز خیلی روز مهمیه........!!!

چرا؟؟؟

یکی از دلایلش اینه که هفتمین روز تابستونه و من عدد هفتو خیلی میدوســـــــــــم.........!!!

دوم اینکه صدمین روز ساله و 2*2*25=100 و 2 و 5 هم اعداد مورد علاقه من هستن.......!!!

سوم اینکه امروز چهارشنبه س و فقط سه نفر میدونن چرا این روز واسم مهمه و دوسش دارم........!!!

و خیلی دلایل دیگه که این جا نمیتونم بگم......!!!

................

امروز قراره اولین قسمت بهترین و طولانی ترین قصم (زندگیم!) به اسمه عشق ابدی رو بذارم.......

و همین طور موزیک وبمم عوض کردم و یکی از آهنگ های مازیار فلاحی رو گذاشتم، این آهنگشو به اندازه ی آهنگای آرمیـــــــن جووووووووووووونم و یــــــاس عــزیــز دوس دارم؛ چون حرف دل منو میزنه(البته به جز قسمت های خداحافظیش).........!!!

می خواستم قالب وبمم عوض کنم ولی نشد..... چند روز دیگه عوض میکنم.....!!!

................

از این به بعد اینجا فقط و فقط قصه و عکساش آپ میشه......!

بقیه حرفامو تو وبی که قراره تا چند روز دیگه با عشقم بزنیم، مینویسم و لینکشو اینجا میذارم......

قصه رو تو پست بعدی میذارم......اون دوستامم که قبلا خوندن اگه وقت و حوصله دارن، دوباره بخونن بعضی جاهاشو تغییر دادم.....!!!!

...............

راستی بچه ها خیلی نامردین......

من نیام سراغ شما، شما اصلا منو نمیشناسین نه؟؟؟!!!!!

بابا یه اســی تکــی کـــامنتــــی لنگــــه کفشــــی چیــــزی.........!!!

البته به جز صبــــــا جووون و الــی جووون و فائزه و زهرا گلی و یه ذرم م.ب و مهدیه.ا .........!!!!!!

+نوشته شده در چهار شنبه 7 تير 1391برچسب:,ساعت10:31توسط alone pearl | |

سلام بروبچه ها.... خوبین؟! خوشین؟؟!! از امتحانا چه خبر؟؟؟؟؟!!!!!! واسه ما که چهارشنبه تموم شد.........!!!!!

.

.

.

chetole??????!!!!

 

این عکسو از Recycle Bin کامپیوتر دایی کوچیکم (که معرف حضور بیشترتون هس....) کش رفتم (تو  Desktop هم بود!) ..... خطش خیلی شبیه خط داییمه (البته الان خوش خط تر شده...!!).....اسم عکسم اسم داییش (داییه مامانم!) و یه شماره موبایل بود.....!!! به نظر شما قضیه چیه؟؟؟؟؟؟؟!!!!!

+نوشته شده در شنبه 27 خرداد 1391برچسب:,ساعت12:43توسط alone pearl | |

سید مهدی رحمتی، دروازبان استقلال برای دومین با ر پدر شد.....!!

 

سه شنبه یعنی 16 خرداد 1391، تولد.......

اول عکساش:

esteghlali

SS

esteghlali

و اما.....

این آقا کوچولو که میبینید اسمش عطاس....

پسر دوم سید مهدی رحمتی، داداش کوچیکه ی علی....!!

چطوره؟؟؟؟؟؟!!!!

+نوشته شده در پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:,ساعت11:18توسط alone pearl | |

جطوره؟؟؟؟؟؟!!!

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت12:36توسط alone pearl | |

امروز یه عکسم آوردم براتون .....

آره یه عکس اما....

...

...

ایناهاش ....

eam

 

از این عکس چی فهمیدی؟؟؟!!!!

...

یه بار دیه با دقت نگا کن....

...

...

...

این عکس چندتا نکته داره!!!!!!!

... که دوتاش خیلی مهمه ....

...

اگه گفتی....؟؟؟!!!!

راهنمایی:

eam یعنی چی؟؟؟؟؟؟!!!!!!

...

...

...

...

إ !!!  زرنگی......

ایه راس میگی....

RVeamPB یعنی چی؟؟؟!!!

+نوشته شده در چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:,ساعت20:51توسط alone pearl | |

تاریکی،تنهایی،سکوت  (قسمت دوم)

بعد از چند ساعت گشت و گذار و وجب کردن خیابونا، کنار یه خیابون واستاد و بدون اینکه چیزی بگه پیاده شد و رفت. خیلی میترسیدم؛ دیر وقت بود و همه جا خلوت، سکوت همه جارو فرا گرفته بود و من تو تاریکی، تنها نشسته بودم تو ماشین و تو فکر بودم که یهو یکی در ماشینو باز کرد .....!

.

.

.

.

.

اگه بقیشو میخوای بپر تو بقیه حرفای من.......!!!!!!!!! منتظرتم...!!!


ادامه مطلب

+نوشته شده در چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:,ساعت19:22توسط alone pearl | |

سلام برو بچه ها.....چطورین؟؟!!...خوفین؟؟!!....!!!.....

تاریکی،تنهایی،سکوت  (قسمت اول)

از وقتی که تو رشته و دانشگاه مورد علاقم قبول نشدم و تصمیم گرفتم امسال دانشگاه نرم تا سال بعد دوباره کنکور بدم، خیلی افسرده و بی حوصله شدم؛ اما حال خرابم به خاطر کنکور و دانشگاه نیس، احساس میکنم کسی دوسم نداره و همینطور دیگران درکم نمی کنن! از طرفی چون نه مدرسه میرم نه دانشگاه و دوست خاصی هم ندارم که باهاش برم بیرون، بیشتر اوقات خونم و سروصدای دعواو بازی خواهر و برادر کوچیکترم و گیرای مامانم واسه کمک تو کارای خونه، اعصابمو خورد و به افسردگیم اضافه میکنه! بیشتر اوقات وانمود میکنم خوابم میاد و مدتها تو اتاقم دراز میکشم و میرم تو رویاهام! اما، بدبختیِ من که یکی دوتا نیس؛ برادرم صدای تلوزیونو اِنقدر بلند میکنه که حتی تو اتاقمم آرامش و آسایش ندارم! خلاصه، اوضاع خونمون اِنقدر شیکِ که تازگیا تصمیم گرفتم به اولین خواستگارم جواب مثبت بدم و به سلامتی از این وضع خلاص شَم! من عاشق تنهایی، سکوت و تاریکیَم و اگه ازدواج کنم کمِ کمِش هر روز یه یه ساعتی تو تاریکی و سکوت تنها میشم و این یعنی اِندِ خوشبختی! اما بازم یه مشکلی هَس؛  تا چند وقت پیش که قصد ازدواج نداشتم هی را به راه خواستگار می اومد واسم اما حالا قحطیِ خواستگاره و حتی از اِسمشم خبری نی!

یه شب موقع خواب که یاد خاطرات تلخ گذشته و اوضاع بیوتی فول (beautiful)  زندگیم افتادم، بعد از کلی گریه و غصه به قصد نجات از علافی، از خدا یه دوس پسر خواستم و آرزوکردم همون لحظه یکی بهم زنگ بزنه، تقاضایِ دوستی کنه و اِنقدرم سیریش باشه که همه ی نازایِ من واسه دوستی رو بکشه و کم نیاره و خستَم نشه! خیلی منتظر شدم، اما مثل اینکه قحطی فقط خواستگارارو نزده بود؛ بلکه کُلُّ هُم جمعیت پسرا فِرت شده بودن! توهمین حال و هوا بودم که صدای بابام که میگفت پاشو بیا صبحونه بخور، بیدارم کرد و هر چی فسفر سوزوندم، نفهمیدم ماجرایِ دیشب خواب بود یا بیداری....!!!

چطوره؟؟؟؟؟؟؟؟


ادامه مطلب

+نوشته شده در شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت15:19توسط alone pearl | |

اگه گفتی امروز چه روزیه؟؟؟؟؟؟؟!!!!!

چی؟؟؟؟؟؟!!!!!!

.

.

.

.

امروز روزِ ماست.........!!!!!!!!!!

روزِ سمپاد ...............!!!!!!

مبارک باشه.... مگه میشه سلیقه ی شما..........

.

.

.

هی...........!!!!!!!

همه چی داغونه ............ ادامش تو پستای قبلیه

نظر یادت نره.....!!!

 زود برمیگردم و یکی از قصه های خودم به اسمه تاریکی،تنهایی،سکوت  رو میزارم......!!!!

 

دوتا سوال: آرمینو میشناســــــــــــــــــــــــــــــــــی؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!! کدوم آهنگاشو شنیدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!

+نوشته شده در پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت12:8توسط alone pearl | |

چرا دنیا این جوری شده.....؟؟!

چرا آدما عوض شدن.....؟؟!

 

چرا هیچکی حرف منو نمیفهمه.....؟؟!

چرا هیچکی به شوخیای من نمیخنده.....؟؟!

 

چرا شوخیایِ منو همه جدی میگیرن.....؟؟!

چرا به حرفای معمولی من میگن تیکه.....؟؟!

 

یعنی...من انقدر بد حرف میزنم.....؟؟!!

 

اما....

هرچی که هَس.....

امروز نه میخوام گله کنم....

نه شکایت....

امروز اومدم رسما از یکی معذرت بخوام.....!!!

یکی که واسم خیلی عزیزه.....!!!

 

ببخشیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد.....!!!

وقت واسه بیشتر گفتن نمونده........!!!!!!!!!!

+نوشته شده در یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت18:4توسط alone pearl | |

مجسمه عاشقی (فصل سوم)

دو سه روز بعد از خواستگاري خواهر ميلاد بهم زنگ زد وگفت ميخواد ببينتم. تو پارك قرار گذاشتيم و قرار شد به ميلاد چيزي نگم.

ازوابستگي من وميلاد نگران بود. چند دقيقه اي راجب همين چيزا حرف زد وآخرسرم ازم خواهش كرد كه كم كم از برادرش دوري كنم كه... هرچي ميگفت سرمو تكون ميدادم اما ِنقدر تو فكر خواستگاري بودم كه حتي نصف بيشترحرفاشو نمي شنيدم! حرفاشوزد ومنم تاييد كردم وبعد پاشد، رفت. تو يه لحظه تصميم گرفتم ماجراي خواستگاري رو بهش بگم. از پشت صداش زدم. برگشت طرفم. ازش خواستم بشينه رو نيمكت كه حرف بزنيم. قضيه خواستگاري رو واسش تعريف كردم. لبخند زد وخواست تبريك بگه كه پريدم وسط حرفش وگفتم جواب من منفيِ وهرجوري بود بهش فهموندم ميلاد و دوست دارم ودلم ميخواد... و بعد پرسيدم ميلاد دلش نميخواد با من ازدواج كنه كه هيچ وقت ازازدواج حرف نميزنه؟!  از شنيدن حرفام خيلي خوش حال شد وگفت ميلادم منو دوس داره ودلشم ميخواد باهم زندگي كنيم اما به خاطر وضع زندگيش و اينكه نميخواد دختر مورد علاقش با بدبختي زندگي كنه، هيچ وقت حرف از خواستگاري وازدواج نميزنه. خيلي با هم حرف زديم. گفتم حاضرم باهاش ازدواج كنم و قرارشد به ميلاد بگه وبعدم بيان خواستگاري.

...............

فرداي اون روز مامانم بهم گفت قراره يه خواستگار ديگه... كه حرفشو قطع كردم وگفتم: بهشون بگين زحمت نكشن! من فقط وفقط با ميلادم عروسي ميكنم!

- اِ؟ از كي تا حالا واسه تو شده؟! بذار بيان ببينش، حالاشايدازميلادتون بهتربود!

- هيچ كي واسه دل من ميلاد نميشه!

- اتفاقا اسم اونم ميلادِ!!!

- هَس كه هَس! من به خاطر اسمش دوسش ندارم، خودشو ميخوام!

- به هرحال چه بخواي چه نخواي اونا امشب ميان!!

- امشب؟!

- بله عزيزم!

- بيان اما هروقت پشت گوششونو ديدن منم ميبينن!

قبل ازاومدنشون رفتم تو اتاقم ودر و قفل كردم. هدفونمو گذاشتم تو گوشم و تا جايي كه مي شد، صداي آهنگو بلند كردم! بعد از يكي دو ساعت، تو فاصله اي بين پايانِ  يه آهنگ و شروع بعدي، صداي يكي رو شنيدم كه گفت: عروس خانم هنوزم افتخارنميدن تشريف بيارن؟ صداي خواهر ميلاد بود! گوشي رو پرت كردم رو تخت، لباسامو پوشيدم و باعجله ازاتاق رفتم بيرون. آره خودشون بودن، ميلاد من ...!!!

از رفتارم خيلي تعجب كردن، ماجرارو واسشون تعريف كردم و رفتم يه گوشه نشستم. داشتم از خجالت آب ميشدم! آخه اين چه غلطي بود من كردم...!!!

حرفاي مربوط به خواستگاري رو زديم وپامو كردم تو يه كفش كه مهريه من بايد فقط يه سكه اونم به خاطر يگانگي خدا باشه!! و بعد از كلي چك وچونه همه قبول كردن! چند روز بعد رفتيم يكي از دفاترازدواج شهرمون و بدون هيچ تشريفاتي عقد كرديم! وحدودا يه سال بعدش يه خونه نقلي ويه جشن كوچولو گرفتيم و رفتيم سرخونه زندگيمون!

زندگي خوبي داشتيم، روزا كار ميكرديم وشبا مي نشتيم به حرف وشوخي وعشق وحال!!!

...............

چند ماه بعد از عروسي بهمون خبر دادن ميلاد تو قرعه كشي يه جايزه 50 ميليوني برنده شده!!! پول جايزه رو كه گرفتيم يه خونه بزرگتر خريديم و به زندگيمون سروسامان داديم، كاركردنو بي خيال شدم وچسبيدم به درس و دانشگاه و چند سال بعد مدرك دكتري رو تو رشته روان پزشكي گرفتم!!! بعد از گرفتن مدرك يه مطب زدم و به قول ميلاد زدم تو كار چاپ پول!!!

چند سال كه گذشت، حسابي پولدار شديم، به اصرار من و دختر10 سالمون، ميلاد پيش يه دكتر متخصص رفت وبا چند بار عمل، حالش حسابي خوب شد!

 

 

با اتفاقاتي كه افتاد واقعا به اين نتيجه رسيدم كه توكل بر خدا و نيت خوب و تلاش براي كسب رضاي خدا كه من وميلاد هميشه سعي ميكرديم داشته باشيم، تمام مشكلاتو حل مي كنه!

 

 

 

نویسنده: alone pearl

 

 

چطور بود؟ خوشت اومد یا ...؟؟؟

فکرنکنم کسی خوشش اومده باشه، آخه منم بدم میاد! این قصه هم اولین قصه ای بود که تموم کردم هم همزمان با امتحانات دی ماه پارسال نوشتم؛ واسه همین خیلی خوب از آب درنیومده اما قصه های بعدیم این طوری نیستن .....!!

+نوشته شده در جمعه 1 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت13:16توسط alone pearl | |

به قول بروبچس(صبـــــــــاجوووووون):

متولد ماه اردیبهشتِ و رو دست نداره    لنگشو پیدا کردی جایزه بگیر از .....

با اینکه قدیمیه ولی بازم تقدیم به آرمیــــــــــــــــــــن جـــــــــــــــــــــونم.....!

Happy birthday to you …..!

بقیش تو بقیه حرفای منِ


ادامه مطلب

+نوشته شده در پنج شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت1:0توسط alone pearl | |

سه شنبه تولد آرمینه ..... از همین الان و همین جا به خودش و طرفداراش  تبریک میگم.....!

اون کسی هم که تولدش فرداس مبارک ....

منظورم از پست قبلی یه نفر نبود....!!!

اینم عکسِ من و ..... :

من و ....

+نوشته شده در پنج شنبه 30 فروردين 1391برچسب:,ساعت13:30توسط alone pearl | |

میخوام از دوشنبه بنویسم ....

یکی از بدترین روزای زندگیم ....

روزی که خیلی گریه کردم ....

اما با دفعه های دیگه فرق داشت ....

اشکامو میبینی؟؟؟

دلیل گریه هام دل تنگی نبود ....

 تنهایی هم نبود ....

دلیلِش بی اعتمادی بود ....

تهمت بود ....

آره ....

بی اعتمادی، تهمت ....

تهمتِ خیانت به کسی که ....

کسی که، یه روزایی بهترین و تنها رفیقم بود ....

کسی که باز میکردم من روش حساب دیگه .....

کسی که ....

 

بهم میگن واست زوده که از دل شکستگی و عاشقی بحرفی ....

اما ....

کاش می فهمیدن عاشقی سن و سال حالیش نی ....

دل شکستگی با خودت نی ....

کاشکی درکم میکردن ....

درک ....

اول درک میکرد و بعد با قاطعیت می گفت، تو خائنی ....

آخه ....

تو که بهم اعتماد نداشتی ....

چرا گفتی ....

چرا؟

میدونی این چندمین باره که دلمو میشکنی و به گریه میندازیم؟

تو که ادعای عاشقی میکنی، چرا نمیفهمی؟؟

منم آدمم ....

منم وجود دارم ....

منم احساس دارم ....

منم عاشقم ....

منِ تنهایِ بدبخت ....

اصلا ....

من واسه تو با دشمنات چه فرقی داشتم؟

آره ....

دوسِت ندارم و یه وقتی داشتم ....

وقتی که ....

بی رحم

امیدوارم به گوشت برسونن که چیکار کردی با دلم ....

معذرت خواهی و ببخشید نمیخوام ....

آخه دیه دلی نمونده که بخوای ازش در بیاری ....

فقط میخوام بفهمی چیکار کردی ....

که اگه روزی قرار شد رازی بهم بگی ....

قبلش خوب فکرکنی ....

و دیگه تکرار نشه .......

کاشکی....

دیه نمیخوام الکی کنم سخت گیری ....

ولی توأم یکی مثه باقی وقت گیری ....

دم از عشق میزنی و میگی دوسش داری و وقتی با اونی به کس دیگه نخ میدی .....

+نوشته شده در پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:,ساعت12:51توسط alone pearl | |

مجسمه عاشقی (فصل دوم)

از مغازه که روفتیم بیرون، تو یه نگاه شماررو حفظ کردم و قبل از اینکه مامانم فرصت دعواو سرزنش پیدا کنه، کاغذ و پاره کردم و انداختم تو جوی آب! و به مامانم گفتم: واسه این گرفتم که دلش نشکنه، نمیخواستم که بهش زنگ بزنم. اونم تقریبا خوشحال شد از اینکه دخترخوبی مثل من داره!

...............

این مجسمه هم مثل اون یکی به دل دوستم و هم کلاسیام نشست. اما حیف تاچهار پنج ماه، هیچ مناسبتی نبود که به بهانه ی هدیه گرفتن اون پسررو دوباره ببینم. جرئت زنگ زدنم نداشتم، میترسیدم مامان بابام بفهمن و ... .

...............

اوايل تابستون بود. تقريبا يه ماه از آخرين باري كه ديدمش مي گذشت. دلم براش تنگ شده بود. تو خونه تنها بودم؛ تمام جرأت وشهامتمو جمع كردم و بهش اس دادم. زنگ زد. جواب دادم اما درست وقتي كه مي خواستم حرف بزنم، مامانم اومد! اون روز خيلي به هم اس داديم، از همه چي حرف زديم و همديگه رو شناختيم. چند بارم ازم خواست حرف بزنم كه گفتم جلو مامانم نميشه، باشه بعدا. ازاس ام اس ها فهميدم كه اسمش ميلادِ، 20سالشه؛ وضع زندگيشون اصلا خوب نيست. مامانش يه بيماري سخت داره و يه جورايي دمِ مرگه! باباش شب و روز كار مي كنه كه خرج زندگي و داروهاي مامانشو در بياره. از همه مهم تر اين كه بيماري قلبي داره! با وجود اين كه عاشق درس خوندنه، درسو بي خيال شده، روزا كارگري مي كنه و شبا با دستگاهي كه با بدبختي خریده مشغول كار مورد علاقش ميشه و يه خوردم از اين راه پول در مياره و همينطور گفت كه هيچ دوستي نداره و همه به خاطر وضع زندگيش باهاش دوست نميشن و از اين كه بهش اس دادم و قبول كردم باهاش دوست باشم اظهار خوش حالي و ازم تشكر كرد. بعداز شنيدن اون حرفا بيشتر احساس مي كردم دوستش دارم، نمي دونم شايدم اون احساس از روي دلسوزي بود اما هرچي كه بود، تصميم گرفتم هرجوري شده باهاش دوست باشم و تمام سعيمو بكنم كه اميدشو به زندگي بيشتروخوش حالش كنم.تقريباهم موفق شدم و...

...............

يكي دو هفته از دوستيم با ميلاد مي گذشت كه يهو به سر مامانم ميزنه بعد از سه چهار سال يه نگاهي به گوشيم بندازه. از شانس گند من درست همون لحظه كه بر ميداره ميلاد اس ميده. مامانم شك ميكنه وبهش زنگ ميزنه. اونم با خوش حالي جواب ميده؛ ميگه:جونم عزيزم!  تمام تلاشمو كردم كه مامانم باور كنه مزاحمِ و اصلا نميشناسمش اما نشد كه نشد. كلي دعوام كرد، گوشيمم ازم گرفت و تهديد كرد كه به بابام ميگه. خيلي التماسش كردم، اما كارساز نبود، اگه به بابام ميگفت بدبخت مي شدم.

رفتم پيشش و واسش اززندگي ميلاد گفتم وگفتم قصدم كمك بهش بوده. اين حرفارم باور نكرد اما خوشبختانه همه اس ام اس هاي ميلاد و نگه داشته بودم. بعد ازكلي اصرارگوشيمو روشن كرد وشروع كرد به خوندن اس ام اس ها.

- از كجا معلوم راست ميگه؟

- چرا بايد دروغ بگه؟ من مطمئنم راست ميگه.

- از كجا مطمئنی؟

- ازلحن گفتنش،گريه هاش، مجسمه اي كه واسه فروش آورده بود، سرووضعش. اينا چيزكميه؟

دوباره بهش زنگ زد. چند كلمه اي با هم حرف زدن، نميدونم يهوچي شد وچي به هم گفتن كه بعد از اتمام حرفاشون مامانم بهم گفت: اگه دوست داري، ميتوني باهاش دوست باشي!

خيلي تعجب كردم وخوش حال شدم. پريدم بغلش كردم وبعدازتشكركردن، پرسيدم: بازم به بابا ميگي؟

- ميگم اما يه طوري ميگم كه دعوات نكنه!

- مرسي مامان جون

گوشيمو برداشتم و رفتم طرف اتاقم. صدام زد و گفت: نميخواي بپرسي درعوضش چي ميخوام؟!

- چي كار كنم؟!

- بايد بهم قول بدي تو رابطت باهاش زياده روي نكني وحدّوحدودو رعايت كني. ميفهمي كه چي ميگم؟!

- باشه، قولِ قولِِ قول ميدم. حالا ميشه برم بهش زنگ بزنم؟ زنگ نزنم فكر مي كنه داري دعوام ميكني...!

- برو

رفتم بغلش كردم. بوسيدمش و بازم ازش تشكر كردم. دوييدم تو اتاق، درو بستم وبهش زنگ زدم. براي اولين بار با خيال راحت و بدون هيچ ترسي داشتم باهاش حرف ميزدم. اونم از اتفاقاتي كه افتاده بود خوش حال بود! شب وقتي بابام اومد خونه، مامانم ماجرا رو واسش تعريف كرد و همون طوري كه قول داده بود، يه جوري گفت كه دعوام نكرد و اونم با همون شرطي كه صبح مامانم بهم گفته بود، اجازه داد با ميلاد دوست باشم!

...............

از اون روز به بعد رابطم با ميلاد بيشتر شد. هروقت ميگفت ميخواد ببينتم ميرفتم پيشش. من به حرفش گوش ميكردم و اونم به نظرات من احترام ميذاشت! اوايل، فكر ميكرد من خيلي بهش لطف كردم كه باهاش دوست شدم و هي ازم تشكر مي كرد و تا تقي به توقي ميخورد معذرت خواهي ميكرد! تمام تلاشمو كردم كه بهش ثابت كنم، فكرش اشتباهه و وقتي تندتند معذرت خواهي و تشكر ميكنه ناراحت ميشم و بالاخره بعد از چند ماه اون حرفارو فراموش كرد و كاملا صميمي شديم.

...............

اون موقع ها از روانپزشكي خيلي خوشم مي اومد و دوست داشتم تو دانشگاه هم، همين رشته رو بخونم. اما همه به جز ميلاد ضد حال ميزدن وميگفتن هيچ وقت نمي توني روانپزشك بشي!

طبق علاقم، وقتي دبيرستان بودم كتاب روانشناسي زياد مي خوندم و هر وقت ميلاد باهام دردودل ميكرد و از زندگي اظهار نااميدي مي كرد، سعي ميكردم با يه دليل منطقي نظرشو عوض كنم وبهش اميد بدم. هميشه هم حق با من بود و به حرفم گوش مي كرد و دست از قرزدن برميداشت! و تشويقم ميكرد و ميگفت روانپزشك خوبي ميشي و حتي گاهي دكتر صدام ميكرد! حرفاي ميلاد و ديگران و علاقم باعث شد،  تو رشته مورد علاقم كنكور بدم. ما تو پايتخت زندگي نمي كرديم و من تو بهترين دانشگاه كشور كه تو پايتخت بود قبول شده بودم. وقتي به ميلاد گفتم وانمود كرد خيلي خوشحال شده اما غصه دوري ازم توچشماش موج ميزد. آخرسرم به خاطر اون نرفتم و ترجيح دادم برم دانشگاه شهر خودمون!

...............

 روزاي خوبي رو باهم گذرونديم .هرچي ميگذشت بيشترعاشق هم مي شديم اواخر دوستيمون به جايي رسيده بوديم كه بايد روزي يه بار همديگه رو ميديدم .مامان بابامم همش شرطي رو كه گذاشته بودن، يادآوري ميكردن اما اِنقدر ميلاد و دوس داشتم كه هر وقت بهم گير ميدادن با بلبل زبوني راضيشون ميكردم و هر وقتم با اين حرفا راضي نمي شدن مريضيشو بهونه ميكردم وميگفتم چه طور دلتون مياد جَوونِ مردم و به كشتن بدين!

...............

نزديك پنج سال از دوستيم با ميلاد ميگذشت كه برام خواستگاراومد! پسر خوبي بود. پولدار، تحصيل كرده، خوش اخلاق ورفتار، به مقدار لازم مذهبي! رشد يافته در خانواده خوب اما زشت!!! خانوادم پسنديده بودن و من.....

 

 

نویسنده: alone pearl

  

 

به نظرت چیزایی که میلاد اس ام اسی بهم گفت راست بود؟؟!

میلاد یا اونی که اومده بود خواستگاریم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!

+نوشته شده در پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:,ساعت10:19توسط alone pearl | |

Hey..........yani mishe inja ham binande o nazar dashte bashe??! ma ke ..............a

+نوشته شده در پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:,ساعت12:55توسط alone pearl | |

مجسمه عاشقی  (فصل اول)

یه هفته به تولد دوست صمیمیم، مهسا، مونده بود. با خالم رفتیم مجسمه فروشی که یه مجسمه واسه دوستم بخریم. نمیتونستم انتخاب کنم، دلم می خواست  همشو بخرم آخه خیلی جیگر بودن! تو همین فکرا بودم که یه پسره با یه مجسمه تو دستش اومد تو مغازه. مجسمه رو بَرِ فروش آورده بود. خیلی خوشگل بود؛ بر خلاف مجسمه های د یگه که دخترپسرا زل میزنن به هم، دختره سرشو گذاشته بود رو شونه ی پسره و پسرم دستاشو دور دختره حلقه کرده بود. کنارشون یه سگ و یه گربه و یه موش بودن که روبروی هم واستاده بودن و دستاشونو گذاشته بودن تو دستای هم، انگار داشتن پیمان دوستی می بستن! رنگای هماهنگ و تضادی که روی مجسمه سفالی زده شده بود، قشنگیشو بیشتر کرده بود. صاحب مغازه به خاطر اینکه با مجسمه های دیگه فرق میکرد، نخریدش! پسرِ جَوون خیلی اصرار کرد و گفت دوسه روزه هیچی نخورده و میخواد با پل مجسمه ای که خودش ساخته، بِره واسه خودش و خونوادش غذا بگیره! [آخِی!] مجسمه ی خوشگلی بود و هدیه متفاوتی می شد؛ یه ذرم دلم واسه پسره سوخت و دوبرابر قیمت واقعی ازش خریدم .....!

 

با مهسا تقریبا صمیمی هستیم اما نمیدونم چرا منو به جشن تولدش دعوت نکرد بود ومجبور شدم هدیشو تو مدرسه بدم بهش. دلم نمیومد بدم، هم گرون خریده بودمش و هم دوسِش داشتم؛ اما هرطوری بود دلمو راضی کردم و دادم بهش. خیلی خیلی خوشِش اومد و  خوش حال شد. هم کلاسیامم خوششون اومده بود و گیر داده بودن از کجا خریدی که گفتم یکی از آشناهامون ساخته و سفارش قبول نمیکنه .....!

 

چند روز بعد از تولد، مهسا ازم خواست بریم تو حیاط مدرسه قدم  بزنیم. وقتی داشتیم راه می رفتیم گفت از اینکه تو تولد من واسم چیزی نگرفته و منو به جشن تولدش دعوت نکرده و در عوض من مجسمه ی به اون خوشگلی بهش دادم، عذاب وجدان گرفته و احساس بدی داره. خیلی باهم حرف زدیم. ازم معذرت خواهی کرد و منم گفتم که هیچ وقت لطف بزرگشو فراموش نمی کنم! گیر سه پیچ داده بود، آخرین حرفم این بود که اگه نمیخوایش می تونی بَرِش گردونی. اینو گفتم و به طرف درِ سالن .....

 

وقتی به این ماجراها فکر می کردم، ناراحت می شدم و اعصابم خورد میشد. اونروز تمام سعیمو کردم که فراموششون کنم اما موفق نشدم!

فرداش مجسمه رو آورد تو مدرسه داد بهم! از کارش خیلی ناراحت شدم اما از طرفی از اینکه اون مجسمه خوشگل برگشته بود پیشم خوش حال شدم ....!

 

یه ماه بعد، تولد یکی دیگه از دوستای صمیمیم بود. این بار با مامانم رفتیم از همون مجسمه فروشی یه مجسمه بخریم. شب قبلش کلی دعا و آرزو کرده بودم که وقتی میریم اونجا، دوباره اون پسر رو ببینم و خوشبختانه وقتی رفتیم تو مغازه، اونم اونجا بود. از ته دلم، از خدا تشکر کردم. یه جورایی دلم مونده بود پیشش و دوست داشتم ببینمش!

روی میز، جلوی پسره سه تا مجسمه ی خیلی خوشگل شبیه همون قبلیه بود. رفتم جلو یکی از مجسمه ها رو نشون دادم و از پسره پرسیدم:این مجسمه رو شما ساختین؟

-         بله، قابل شما رو نداره

-         میفروشین؟

-         بله، بفرمایید

-         چند؟

-         اگه یادتون باشه، قبلا پرداخت کردین!

خلاصه با مامانم هرچی اصرار کردیم، پولشو نگرفت.

وقتی داشتیم از مغازه میرفتیم بیرون، صدام کرد و گفت: ببخشید خانم!

برگشتم طرفش. یه تیکه کاغذ کوچولو گرفت جلوم و گفت: این شماره ی منه، اگه بازم مجسمه خواستین زنگ بزنید.

یه نگا به مامانم کردم. با چشماش میگفت نگیر اما من دلم نیومد پسر رو ناراحت کنم، شماررو گرفتم!

 

نویسنده: alone pearl

  

 

خُب، حالا چن تا سوال پیش میاد بعد از بیرون رفتن از مغازه  مامانم چیکارم میکنه؟؟! اصلا به نظرت لیاقتشو داشت؟؟! دوست بِشَم باهاش یا ....؟؟؟؟؟!!!!

 

+نوشته شده در پنج شنبه 10 فروردين 1391برچسب:,ساعت11:1توسط alone pearl | |

همه چی داغونِ من چقد بدحالم

پیشم نیستی حالا به خودم می نالم

من به تو دل بستم از چشام معلومِ من چقد بدبختم همه چی داغونِ

همه چی داغونِ من به تو دل بستم این چقد بدِ که تو کنارم نیستی

همه چی داغونِ غصه ها بیدارن شک ندارم دیگه من به احساس تو (احساس تنفر!)

همه چی داغونِ من چقد بدبختم تو که نیستی با من به خودم می نالم من به تو دل بستم از چشام معلومه

همه چی داغونِ همه چی داغونِ ......!!!!

خلاصه همه چی داغونِ ......!

 

این شعرو چن وقت پیش (26 اسفند سال پیش ساعت 8 و ربع شب) سرودم؛ آخه واقعا همه چی داغون بود و هنوزم اثراتش باقی مونده و به خاطر همین چند وقت بود نمی اومدم اینجا و شاید تا چن وقتم آپ نکنم! اما قول میدم دفعه ی بعد یه قسمت از یکی از داستانامو بذارم.

دعا کنید همه چی آروم شه، منتظرم باشید، فراموشم نکنید، نظربدید، واسم نامه بنویسید .....!!!

هِه .... !!!

+نوشته شده در یک شنبه 6 فروردين 1391برچسب:,ساعت13:30توسط alone pearl | |

تنها راه رسیدن

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه، مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه:  

«سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.

 دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها بروسراغش. یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ....»

 

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند.

 

 

چطور بود؟ خوشت اومد؟؟!

از وبِ یکی به اسم محمدرضا برداشتم ولی نمیدونم خودش نوشته یا ....

+نوشته شده در یک شنبه 6 فروردين 1391برچسب:,ساعت13:5توسط alone pearl | |

 

ویژگی های یک دوست خوب

دوست خوب کسیِ که الکی نَگه تا تَهِش باهامِ و بعد طاقت نیاره و یکی دیگه رو جایگزین من بیاره و خیلی راحت آبرویِ منو ببره. تو روزایی که فقط دستای اون تو دستمِ پانَشه رو دستم. حرمت نون و نمک حالیش باشه حتی اگه همه حرفای من دروغ باشه و کلک. اونی باشه که باب میل منِ و من بی تابشم. اونی که به چشم نیاد بزرگترین ایرادشم. حتی به بدترین شکل بزنن زیرابَمَم بازم باهام رفیق باشه. وقتی به خاطرش زیر بارون قدم میزنم عین خیالش باشه. وقتی من تو فکر مشکلاتمَم، بی استرس نخوابه شب. هیچوقت اِنقَده حرصم نده که دیوونه بشم، سرش داد بزنم. یه جوری باشه که با جرأت بهش بگم:«اگه نباشی دیوونه میشم»!

...........................

بقیش تو"بقیـــــــــه حرفـــــــــــــای مــــــــــــــن"، حتما بخونید!


ادامه مطلب

+نوشته شده در پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:,ساعت12:34توسط alone pearl | |

آهنگ جدید آرمین 2afm جوووووووووووون "چته؟؟!"

دانلودکنید، گوش کنید، لذت ببرید!

 Armin jooon

نام آهنگ: چته؟؟!

خواننده: آرمین 2afm

سبک: دیس لاو

فرمت: mp3

بخش هایی از تکست:

گوش به زنگتم و چشام به در خیره

به انتظارتم بیای نگو به من دیره

که من دیگه طاقت ندارم

آخه به دوری تو یه نفر عادت ندارم

...................

اگه نداری روم هیچ میلی                     اگه منو نمیجوای نداره عیبی

ولی اینو بدون عزیزم                           من هنوزم دوست دارم خیلی

 

s1.picofile.com/file/7307364294/1_Armin_2afm_chete_.mp3.html


آهنگ تولد!

Armin & Tataloo

خواننده: آرمین، امیر تتلو، نیما ناتو

بخشی از تکست:

همه از دم پایَن       همه مهمونا همسایَن

همه یک صدا آهنگ کراوات و میخونن جای من

آخه باز دوباره به خاطر تو کراوات مشکی زدم......

www.dl.behmusic103.in/music/1390/Bahman/Irani/Amir%20Tatalo%20&%20Armin%202@fm%20Ft%20Nima%20Nato%20-%20Tavalood%5B128%5D.mp3

نظرت راجب آهنگا چیه؟؟؟؟!

 

 

+نوشته شده در پنج شنبه 4 اسفند 1390برچسب:,ساعت17:59توسط alone pearl | |