ღ رویای عشق ღ

در نزن که بازه در / واسه حرفای تازه تر × سوار کلمات بشیم کم کم / اگه پایه ای بشین ترکم × دربست بریم به مقصد / پس حرکت به زیر این خط

تاریکی،تنهایی،سکوت  (قسمت دوم)

بعد از چند ساعت گشت و گذار و وجب کردن خیابونا، کنار یه خیابون واستاد و بدون اینکه چیزی بگه پیاده شد و رفت. خیلی میترسیدم؛ دیر وقت بود و همه جا خلوت، سکوت همه جارو فرا گرفته بود و من تو تاریکی، تنها نشسته بودم تو ماشین و تو فکر بودم که یهو یکی در ماشینو باز کرد .....!

.

.

.

.

.

اگه بقیشو میخوای بپر تو بقیه حرفای من.......!!!!!!!!! منتظرتم...!!!


ادامه مطلب

+نوشته شده در چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:,ساعت19:22توسط alone pearl | |

سلام برو بچه ها.....چطورین؟؟!!...خوفین؟؟!!....!!!.....

تاریکی،تنهایی،سکوت  (قسمت اول)

از وقتی که تو رشته و دانشگاه مورد علاقم قبول نشدم و تصمیم گرفتم امسال دانشگاه نرم تا سال بعد دوباره کنکور بدم، خیلی افسرده و بی حوصله شدم؛ اما حال خرابم به خاطر کنکور و دانشگاه نیس، احساس میکنم کسی دوسم نداره و همینطور دیگران درکم نمی کنن! از طرفی چون نه مدرسه میرم نه دانشگاه و دوست خاصی هم ندارم که باهاش برم بیرون، بیشتر اوقات خونم و سروصدای دعواو بازی خواهر و برادر کوچیکترم و گیرای مامانم واسه کمک تو کارای خونه، اعصابمو خورد و به افسردگیم اضافه میکنه! بیشتر اوقات وانمود میکنم خوابم میاد و مدتها تو اتاقم دراز میکشم و میرم تو رویاهام! اما، بدبختیِ من که یکی دوتا نیس؛ برادرم صدای تلوزیونو اِنقدر بلند میکنه که حتی تو اتاقمم آرامش و آسایش ندارم! خلاصه، اوضاع خونمون اِنقدر شیکِ که تازگیا تصمیم گرفتم به اولین خواستگارم جواب مثبت بدم و به سلامتی از این وضع خلاص شَم! من عاشق تنهایی، سکوت و تاریکیَم و اگه ازدواج کنم کمِ کمِش هر روز یه یه ساعتی تو تاریکی و سکوت تنها میشم و این یعنی اِندِ خوشبختی! اما بازم یه مشکلی هَس؛  تا چند وقت پیش که قصد ازدواج نداشتم هی را به راه خواستگار می اومد واسم اما حالا قحطیِ خواستگاره و حتی از اِسمشم خبری نی!

یه شب موقع خواب که یاد خاطرات تلخ گذشته و اوضاع بیوتی فول (beautiful)  زندگیم افتادم، بعد از کلی گریه و غصه به قصد نجات از علافی، از خدا یه دوس پسر خواستم و آرزوکردم همون لحظه یکی بهم زنگ بزنه، تقاضایِ دوستی کنه و اِنقدرم سیریش باشه که همه ی نازایِ من واسه دوستی رو بکشه و کم نیاره و خستَم نشه! خیلی منتظر شدم، اما مثل اینکه قحطی فقط خواستگارارو نزده بود؛ بلکه کُلُّ هُم جمعیت پسرا فِرت شده بودن! توهمین حال و هوا بودم که صدای بابام که میگفت پاشو بیا صبحونه بخور، بیدارم کرد و هر چی فسفر سوزوندم، نفهمیدم ماجرایِ دیشب خواب بود یا بیداری....!!!

چطوره؟؟؟؟؟؟؟؟


ادامه مطلب

+نوشته شده در شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت15:19توسط alone pearl | |