ღ رویای عشق ღ

در نزن که بازه در / واسه حرفای تازه تر × سوار کلمات بشیم کم کم / اگه پایه ای بشین ترکم × دربست بریم به مقصد / پس حرکت به زیر این خط

سه شنبه تولد آرمینه ..... از همین الان و همین جا به خودش و طرفداراش  تبریک میگم.....!

اون کسی هم که تولدش فرداس مبارک ....

منظورم از پست قبلی یه نفر نبود....!!!

اینم عکسِ من و ..... :

من و ....

+نوشته شده در پنج شنبه 30 فروردين 1391برچسب:,ساعت13:30توسط alone pearl | |

میخوام از دوشنبه بنویسم ....

یکی از بدترین روزای زندگیم ....

روزی که خیلی گریه کردم ....

اما با دفعه های دیگه فرق داشت ....

اشکامو میبینی؟؟؟

دلیل گریه هام دل تنگی نبود ....

 تنهایی هم نبود ....

دلیلِش بی اعتمادی بود ....

تهمت بود ....

آره ....

بی اعتمادی، تهمت ....

تهمتِ خیانت به کسی که ....

کسی که، یه روزایی بهترین و تنها رفیقم بود ....

کسی که باز میکردم من روش حساب دیگه .....

کسی که ....

 

بهم میگن واست زوده که از دل شکستگی و عاشقی بحرفی ....

اما ....

کاش می فهمیدن عاشقی سن و سال حالیش نی ....

دل شکستگی با خودت نی ....

کاشکی درکم میکردن ....

درک ....

اول درک میکرد و بعد با قاطعیت می گفت، تو خائنی ....

آخه ....

تو که بهم اعتماد نداشتی ....

چرا گفتی ....

چرا؟

میدونی این چندمین باره که دلمو میشکنی و به گریه میندازیم؟

تو که ادعای عاشقی میکنی، چرا نمیفهمی؟؟

منم آدمم ....

منم وجود دارم ....

منم احساس دارم ....

منم عاشقم ....

منِ تنهایِ بدبخت ....

اصلا ....

من واسه تو با دشمنات چه فرقی داشتم؟

آره ....

دوسِت ندارم و یه وقتی داشتم ....

وقتی که ....

بی رحم

امیدوارم به گوشت برسونن که چیکار کردی با دلم ....

معذرت خواهی و ببخشید نمیخوام ....

آخه دیه دلی نمونده که بخوای ازش در بیاری ....

فقط میخوام بفهمی چیکار کردی ....

که اگه روزی قرار شد رازی بهم بگی ....

قبلش خوب فکرکنی ....

و دیگه تکرار نشه .......

کاشکی....

دیه نمیخوام الکی کنم سخت گیری ....

ولی توأم یکی مثه باقی وقت گیری ....

دم از عشق میزنی و میگی دوسش داری و وقتی با اونی به کس دیگه نخ میدی .....

+نوشته شده در پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:,ساعت12:51توسط alone pearl | |

مجسمه عاشقی (فصل دوم)

از مغازه که روفتیم بیرون، تو یه نگاه شماررو حفظ کردم و قبل از اینکه مامانم فرصت دعواو سرزنش پیدا کنه، کاغذ و پاره کردم و انداختم تو جوی آب! و به مامانم گفتم: واسه این گرفتم که دلش نشکنه، نمیخواستم که بهش زنگ بزنم. اونم تقریبا خوشحال شد از اینکه دخترخوبی مثل من داره!

...............

این مجسمه هم مثل اون یکی به دل دوستم و هم کلاسیام نشست. اما حیف تاچهار پنج ماه، هیچ مناسبتی نبود که به بهانه ی هدیه گرفتن اون پسررو دوباره ببینم. جرئت زنگ زدنم نداشتم، میترسیدم مامان بابام بفهمن و ... .

...............

اوايل تابستون بود. تقريبا يه ماه از آخرين باري كه ديدمش مي گذشت. دلم براش تنگ شده بود. تو خونه تنها بودم؛ تمام جرأت وشهامتمو جمع كردم و بهش اس دادم. زنگ زد. جواب دادم اما درست وقتي كه مي خواستم حرف بزنم، مامانم اومد! اون روز خيلي به هم اس داديم، از همه چي حرف زديم و همديگه رو شناختيم. چند بارم ازم خواست حرف بزنم كه گفتم جلو مامانم نميشه، باشه بعدا. ازاس ام اس ها فهميدم كه اسمش ميلادِ، 20سالشه؛ وضع زندگيشون اصلا خوب نيست. مامانش يه بيماري سخت داره و يه جورايي دمِ مرگه! باباش شب و روز كار مي كنه كه خرج زندگي و داروهاي مامانشو در بياره. از همه مهم تر اين كه بيماري قلبي داره! با وجود اين كه عاشق درس خوندنه، درسو بي خيال شده، روزا كارگري مي كنه و شبا با دستگاهي كه با بدبختي خریده مشغول كار مورد علاقش ميشه و يه خوردم از اين راه پول در مياره و همينطور گفت كه هيچ دوستي نداره و همه به خاطر وضع زندگيش باهاش دوست نميشن و از اين كه بهش اس دادم و قبول كردم باهاش دوست باشم اظهار خوش حالي و ازم تشكر كرد. بعداز شنيدن اون حرفا بيشتر احساس مي كردم دوستش دارم، نمي دونم شايدم اون احساس از روي دلسوزي بود اما هرچي كه بود، تصميم گرفتم هرجوري شده باهاش دوست باشم و تمام سعيمو بكنم كه اميدشو به زندگي بيشتروخوش حالش كنم.تقريباهم موفق شدم و...

...............

يكي دو هفته از دوستيم با ميلاد مي گذشت كه يهو به سر مامانم ميزنه بعد از سه چهار سال يه نگاهي به گوشيم بندازه. از شانس گند من درست همون لحظه كه بر ميداره ميلاد اس ميده. مامانم شك ميكنه وبهش زنگ ميزنه. اونم با خوش حالي جواب ميده؛ ميگه:جونم عزيزم!  تمام تلاشمو كردم كه مامانم باور كنه مزاحمِ و اصلا نميشناسمش اما نشد كه نشد. كلي دعوام كرد، گوشيمم ازم گرفت و تهديد كرد كه به بابام ميگه. خيلي التماسش كردم، اما كارساز نبود، اگه به بابام ميگفت بدبخت مي شدم.

رفتم پيشش و واسش اززندگي ميلاد گفتم وگفتم قصدم كمك بهش بوده. اين حرفارم باور نكرد اما خوشبختانه همه اس ام اس هاي ميلاد و نگه داشته بودم. بعد ازكلي اصرارگوشيمو روشن كرد وشروع كرد به خوندن اس ام اس ها.

- از كجا معلوم راست ميگه؟

- چرا بايد دروغ بگه؟ من مطمئنم راست ميگه.

- از كجا مطمئنی؟

- ازلحن گفتنش،گريه هاش، مجسمه اي كه واسه فروش آورده بود، سرووضعش. اينا چيزكميه؟

دوباره بهش زنگ زد. چند كلمه اي با هم حرف زدن، نميدونم يهوچي شد وچي به هم گفتن كه بعد از اتمام حرفاشون مامانم بهم گفت: اگه دوست داري، ميتوني باهاش دوست باشي!

خيلي تعجب كردم وخوش حال شدم. پريدم بغلش كردم وبعدازتشكركردن، پرسيدم: بازم به بابا ميگي؟

- ميگم اما يه طوري ميگم كه دعوات نكنه!

- مرسي مامان جون

گوشيمو برداشتم و رفتم طرف اتاقم. صدام زد و گفت: نميخواي بپرسي درعوضش چي ميخوام؟!

- چي كار كنم؟!

- بايد بهم قول بدي تو رابطت باهاش زياده روي نكني وحدّوحدودو رعايت كني. ميفهمي كه چي ميگم؟!

- باشه، قولِ قولِِ قول ميدم. حالا ميشه برم بهش زنگ بزنم؟ زنگ نزنم فكر مي كنه داري دعوام ميكني...!

- برو

رفتم بغلش كردم. بوسيدمش و بازم ازش تشكر كردم. دوييدم تو اتاق، درو بستم وبهش زنگ زدم. براي اولين بار با خيال راحت و بدون هيچ ترسي داشتم باهاش حرف ميزدم. اونم از اتفاقاتي كه افتاده بود خوش حال بود! شب وقتي بابام اومد خونه، مامانم ماجرا رو واسش تعريف كرد و همون طوري كه قول داده بود، يه جوري گفت كه دعوام نكرد و اونم با همون شرطي كه صبح مامانم بهم گفته بود، اجازه داد با ميلاد دوست باشم!

...............

از اون روز به بعد رابطم با ميلاد بيشتر شد. هروقت ميگفت ميخواد ببينتم ميرفتم پيشش. من به حرفش گوش ميكردم و اونم به نظرات من احترام ميذاشت! اوايل، فكر ميكرد من خيلي بهش لطف كردم كه باهاش دوست شدم و هي ازم تشكر مي كرد و تا تقي به توقي ميخورد معذرت خواهي ميكرد! تمام تلاشمو كردم كه بهش ثابت كنم، فكرش اشتباهه و وقتي تندتند معذرت خواهي و تشكر ميكنه ناراحت ميشم و بالاخره بعد از چند ماه اون حرفارو فراموش كرد و كاملا صميمي شديم.

...............

اون موقع ها از روانپزشكي خيلي خوشم مي اومد و دوست داشتم تو دانشگاه هم، همين رشته رو بخونم. اما همه به جز ميلاد ضد حال ميزدن وميگفتن هيچ وقت نمي توني روانپزشك بشي!

طبق علاقم، وقتي دبيرستان بودم كتاب روانشناسي زياد مي خوندم و هر وقت ميلاد باهام دردودل ميكرد و از زندگي اظهار نااميدي مي كرد، سعي ميكردم با يه دليل منطقي نظرشو عوض كنم وبهش اميد بدم. هميشه هم حق با من بود و به حرفم گوش مي كرد و دست از قرزدن برميداشت! و تشويقم ميكرد و ميگفت روانپزشك خوبي ميشي و حتي گاهي دكتر صدام ميكرد! حرفاي ميلاد و ديگران و علاقم باعث شد،  تو رشته مورد علاقم كنكور بدم. ما تو پايتخت زندگي نمي كرديم و من تو بهترين دانشگاه كشور كه تو پايتخت بود قبول شده بودم. وقتي به ميلاد گفتم وانمود كرد خيلي خوشحال شده اما غصه دوري ازم توچشماش موج ميزد. آخرسرم به خاطر اون نرفتم و ترجيح دادم برم دانشگاه شهر خودمون!

...............

 روزاي خوبي رو باهم گذرونديم .هرچي ميگذشت بيشترعاشق هم مي شديم اواخر دوستيمون به جايي رسيده بوديم كه بايد روزي يه بار همديگه رو ميديدم .مامان بابامم همش شرطي رو كه گذاشته بودن، يادآوري ميكردن اما اِنقدر ميلاد و دوس داشتم كه هر وقت بهم گير ميدادن با بلبل زبوني راضيشون ميكردم و هر وقتم با اين حرفا راضي نمي شدن مريضيشو بهونه ميكردم وميگفتم چه طور دلتون مياد جَوونِ مردم و به كشتن بدين!

...............

نزديك پنج سال از دوستيم با ميلاد ميگذشت كه برام خواستگاراومد! پسر خوبي بود. پولدار، تحصيل كرده، خوش اخلاق ورفتار، به مقدار لازم مذهبي! رشد يافته در خانواده خوب اما زشت!!! خانوادم پسنديده بودن و من.....

 

 

نویسنده: alone pearl

  

 

به نظرت چیزایی که میلاد اس ام اسی بهم گفت راست بود؟؟!

میلاد یا اونی که اومده بود خواستگاریم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!

+نوشته شده در پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:,ساعت10:19توسط alone pearl | |

Hey..........yani mishe inja ham binande o nazar dashte bashe??! ma ke ..............a

+نوشته شده در پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:,ساعت12:55توسط alone pearl | |

مجسمه عاشقی  (فصل اول)

یه هفته به تولد دوست صمیمیم، مهسا، مونده بود. با خالم رفتیم مجسمه فروشی که یه مجسمه واسه دوستم بخریم. نمیتونستم انتخاب کنم، دلم می خواست  همشو بخرم آخه خیلی جیگر بودن! تو همین فکرا بودم که یه پسره با یه مجسمه تو دستش اومد تو مغازه. مجسمه رو بَرِ فروش آورده بود. خیلی خوشگل بود؛ بر خلاف مجسمه های د یگه که دخترپسرا زل میزنن به هم، دختره سرشو گذاشته بود رو شونه ی پسره و پسرم دستاشو دور دختره حلقه کرده بود. کنارشون یه سگ و یه گربه و یه موش بودن که روبروی هم واستاده بودن و دستاشونو گذاشته بودن تو دستای هم، انگار داشتن پیمان دوستی می بستن! رنگای هماهنگ و تضادی که روی مجسمه سفالی زده شده بود، قشنگیشو بیشتر کرده بود. صاحب مغازه به خاطر اینکه با مجسمه های دیگه فرق میکرد، نخریدش! پسرِ جَوون خیلی اصرار کرد و گفت دوسه روزه هیچی نخورده و میخواد با پل مجسمه ای که خودش ساخته، بِره واسه خودش و خونوادش غذا بگیره! [آخِی!] مجسمه ی خوشگلی بود و هدیه متفاوتی می شد؛ یه ذرم دلم واسه پسره سوخت و دوبرابر قیمت واقعی ازش خریدم .....!

 

با مهسا تقریبا صمیمی هستیم اما نمیدونم چرا منو به جشن تولدش دعوت نکرد بود ومجبور شدم هدیشو تو مدرسه بدم بهش. دلم نمیومد بدم، هم گرون خریده بودمش و هم دوسِش داشتم؛ اما هرطوری بود دلمو راضی کردم و دادم بهش. خیلی خیلی خوشِش اومد و  خوش حال شد. هم کلاسیامم خوششون اومده بود و گیر داده بودن از کجا خریدی که گفتم یکی از آشناهامون ساخته و سفارش قبول نمیکنه .....!

 

چند روز بعد از تولد، مهسا ازم خواست بریم تو حیاط مدرسه قدم  بزنیم. وقتی داشتیم راه می رفتیم گفت از اینکه تو تولد من واسم چیزی نگرفته و منو به جشن تولدش دعوت نکرده و در عوض من مجسمه ی به اون خوشگلی بهش دادم، عذاب وجدان گرفته و احساس بدی داره. خیلی باهم حرف زدیم. ازم معذرت خواهی کرد و منم گفتم که هیچ وقت لطف بزرگشو فراموش نمی کنم! گیر سه پیچ داده بود، آخرین حرفم این بود که اگه نمیخوایش می تونی بَرِش گردونی. اینو گفتم و به طرف درِ سالن .....

 

وقتی به این ماجراها فکر می کردم، ناراحت می شدم و اعصابم خورد میشد. اونروز تمام سعیمو کردم که فراموششون کنم اما موفق نشدم!

فرداش مجسمه رو آورد تو مدرسه داد بهم! از کارش خیلی ناراحت شدم اما از طرفی از اینکه اون مجسمه خوشگل برگشته بود پیشم خوش حال شدم ....!

 

یه ماه بعد، تولد یکی دیگه از دوستای صمیمیم بود. این بار با مامانم رفتیم از همون مجسمه فروشی یه مجسمه بخریم. شب قبلش کلی دعا و آرزو کرده بودم که وقتی میریم اونجا، دوباره اون پسر رو ببینم و خوشبختانه وقتی رفتیم تو مغازه، اونم اونجا بود. از ته دلم، از خدا تشکر کردم. یه جورایی دلم مونده بود پیشش و دوست داشتم ببینمش!

روی میز، جلوی پسره سه تا مجسمه ی خیلی خوشگل شبیه همون قبلیه بود. رفتم جلو یکی از مجسمه ها رو نشون دادم و از پسره پرسیدم:این مجسمه رو شما ساختین؟

-         بله، قابل شما رو نداره

-         میفروشین؟

-         بله، بفرمایید

-         چند؟

-         اگه یادتون باشه، قبلا پرداخت کردین!

خلاصه با مامانم هرچی اصرار کردیم، پولشو نگرفت.

وقتی داشتیم از مغازه میرفتیم بیرون، صدام کرد و گفت: ببخشید خانم!

برگشتم طرفش. یه تیکه کاغذ کوچولو گرفت جلوم و گفت: این شماره ی منه، اگه بازم مجسمه خواستین زنگ بزنید.

یه نگا به مامانم کردم. با چشماش میگفت نگیر اما من دلم نیومد پسر رو ناراحت کنم، شماررو گرفتم!

 

نویسنده: alone pearl

  

 

خُب، حالا چن تا سوال پیش میاد بعد از بیرون رفتن از مغازه  مامانم چیکارم میکنه؟؟! اصلا به نظرت لیاقتشو داشت؟؟! دوست بِشَم باهاش یا ....؟؟؟؟؟!!!!

 

+نوشته شده در پنج شنبه 10 فروردين 1391برچسب:,ساعت11:1توسط alone pearl | |

همه چی داغونِ من چقد بدحالم

پیشم نیستی حالا به خودم می نالم

من به تو دل بستم از چشام معلومِ من چقد بدبختم همه چی داغونِ

همه چی داغونِ من به تو دل بستم این چقد بدِ که تو کنارم نیستی

همه چی داغونِ غصه ها بیدارن شک ندارم دیگه من به احساس تو (احساس تنفر!)

همه چی داغونِ من چقد بدبختم تو که نیستی با من به خودم می نالم من به تو دل بستم از چشام معلومه

همه چی داغونِ همه چی داغونِ ......!!!!

خلاصه همه چی داغونِ ......!

 

این شعرو چن وقت پیش (26 اسفند سال پیش ساعت 8 و ربع شب) سرودم؛ آخه واقعا همه چی داغون بود و هنوزم اثراتش باقی مونده و به خاطر همین چند وقت بود نمی اومدم اینجا و شاید تا چن وقتم آپ نکنم! اما قول میدم دفعه ی بعد یه قسمت از یکی از داستانامو بذارم.

دعا کنید همه چی آروم شه، منتظرم باشید، فراموشم نکنید، نظربدید، واسم نامه بنویسید .....!!!

هِه .... !!!

+نوشته شده در یک شنبه 6 فروردين 1391برچسب:,ساعت13:30توسط alone pearl | |

تنها راه رسیدن

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه، مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه:  

«سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.

 دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها بروسراغش. یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ....»

 

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند.

 

 

چطور بود؟ خوشت اومد؟؟!

از وبِ یکی به اسم محمدرضا برداشتم ولی نمیدونم خودش نوشته یا ....

+نوشته شده در یک شنبه 6 فروردين 1391برچسب:,ساعت13:5توسط alone pearl | |